اولین قهقهه
نیوشای عزیز مامان.... دیشب که ٥شنبه بود و ٢٠ بهمن سال ٩٠ . بابایی میخواست برای جمعه تهران باشه و برای اینکه ماهم تنها نباشیم ما رو برد خونه مامان جون.... شب خوبی رو اونجا گذروندیم و صبح خیلی زود از بس که نور اومد توی سالن خونه مامان جون تو بیدار شدی و مامان جون هم که همیشه صبحهای زود بیدارن اومدن و کلی باهات حرف زدن و خندوندنت بعدش ١ ساعتی شد تا دوباره خوابت برد و من و مامان جون هم دوباره خوابیدیم.... بعدش که بیدار شدی باز هم کلی خوشحال بودی و همش اینور اونورو نگاه میکردی انگاری فهمیده بودی که اینجا خونه خودمون نیست.... بعد ناهار هم مامان جون خواستن بخوابن و برا اینکه تو غر نزنی من بغلت کردم و داشتم باهات حرف میزدم اما ا...
نویسنده :
مامان پرنسس
23:39